تولد 4 سالگی
شهریور ماه ، بابایی دیگه منتقل شد بندر لنگه و من توی شُک بودم که چه جوری از پس ریحانه سادات و شما و کارای اداره و خونه بر بیام. خیلی شرایط روحی بدی داشتم. همش فکر میکردم لنگ میزنم نمیتونم زندگیو جمع و جور کنم. شما دوتا هم بسیار وروجک و شیطون. اینکه قرار بود ریحانه ساداتو بذارم مهد خیلی اذیتم میکرد. دل و دماغ تولد گرفتن نداشتم. اما به خودم اومدم گفتم تا کی میخوای بشینی غصه بخوری. خودتو جمع کن دختر!! عزممو جزم کردم قبل از ماه محرم ، شب عید غدیر براتون تولد بگیرم. چون ولیمه شب غدیر هم خیلی ثواب داشت ، هم اینکه تولد بابایی و ریحانه سادات 26 شهریور بود ، تولد شمام 15 مهر ، بهترین موقع شب عید غدیر بود 29 شهریور ،اول زنگ زدم به بابا که می...
نویسنده :
مامان سیدعلی
10:47